Power
dei fortioribus adsunt
dei fortioribus adsunt
Deo adjuvante non timendum
bis vincit qui se vincit in victoria
si post fata venit gloria non propero
dimidium facti qui coepit habet
omnia mutantur nos et mutamur in illis
non est ad astra mollis e terris via
dolor hic tibi proderit olim
veritas vos liberabit
damnant quodnon intelligunt
فلسفه قارهای
فلسفه قارهای (به انگلیسی: Continental philosophy)، در کاربرد معاصر، به مجموعهای از سنتها در فلسفهٔ سدههای ۱۹ و ۲۰ میلادی در قارهٔ اروپا گفته میشود. این عبارت نخستین بار در نیمهٔ دوم سدهٔ ۲۰ میلادی به منظور اشاره به حوزهٔ اندیشمندان و سنتهای خارج از جنبش تحلیلی به کار رفت. به سختی می توان تعریفی مختصر درباره ی فلسفه ی قاره ای ارائه داد که دربرگیرنده ی تمامی جریان های فلسفی پیشین خود باشد . عبارت فلسفه ی قاره ای ، مثل فلسفه ی تحلیلی فاقد معنی ای معین است و فقط می تواند به یک شباهت کلی بین فیلسوفان مختلف اشاره داشته باشد . با این حال ، مایکل روزن به طریق زیر، به مشخص کردن مسائل اصلی و ذاتی که به طور معمول در همه ی فیلسوفان قاره ای مشاهده می شود ، پرداخته است :
فیلسوفان قاره ای به طور عام علم گرایی را رد می کنند ، دیدگاهی که معتقد است علوم طبیعی یگانه راه و دقیق ترین شیوه ی فهم پدیده هاست . بر خلاف فیلسوفان تحلیلی ، که بسیاری از آنها کار خود را در ادامه ی علوم طبیعی و یا زیر مجموعه ای فرعی از آن می دانند.فیلسوفان قاره ای عنوان می کنند که علم به طور کلی وابسته به شکلی فرعی از تجربه ی پیشانظریه ای است ( تفسیری از شرایط امکان پذیری تجربه ی کانتی و یا مباحثی از پدیدار شناسی ) و اینکه روش های علمی برای درک هوشمندانه ی شرایط ، ناکافی هستند .
فلسفه ی قاره ای به طور معمولی شرایط امکان یافتن تجربه را قابل تغییر می داند : شرایطی که دست کم به صورت نسبی توسط فاکتور هایی مانند مفاد مختلف ، زمان و فضا ، زبان ، فرهنگ و یا تاریخ معین می شوند . بنابراین فیلسوفان قاره ای به سوی تاریخ گرایی متمایلند . در حالیکه فیلسوفان تحلیلی مایل به برخورد کردن با مسائل فلسفی به صورت مجزا هستند ، و این موضوعات را قابل ارزیابی ، جدای از ریشه های تاریخی اش می دانند ( بسیاری از دانشمندان هم تاریخ علم را برای تحقیقات علمی غیر ضروری می دانند). فیلسوفان قاره ای عموما بر این نظرند که " مسائل فلسفی را نمی توان به دو قسمت متنی ( تئوری ) و شرایط مفهومی ظهور تاریخی اش شقه کرد ".
فیلسوفان قاره ای به طور عمومی معتقند که آگاهی انسان می تواند این شرایط امکان پذیری تجربه را تغییر دهد : " اگر تجربه ی بشری صرفا یک موجودیت یافتن تصادفی است ، با این وجود این امکان پذیری می تواند به راه های گوناگون و متفاوتی باز آفرینی شود . " بنا بر این فیلسوفان قاره ای به یگانگی نظریه و عمل معتقدند ، و مایلند که تحقیقات فلسفی خود را وابسته به شرایط فردی ، اخلاقی ، تغییرات سیاسی و ... کنند. این گرایش در سنت مارکسیستی به وضوح دیده می شود (" فیلسوفان فقط جهان را به شکل های گوناگون تفسیر کرده اند ، در حالی که مهم تغییر دادن آن است ") و جدای این سنت هم این نگرش ، به عنوان مرکزیتی در اگزیستانسیالیسم و پسا ساختارگرایی وجود دارد.
آخرین ویژگی ی اختصاصی فلسفه ی قاره ای تاکید آن بر فرافلسفه است . به دنبال پیشرفت ها و توسعه های علوم طبیعی ، فیلسوفان قاره ای به طور عام پژوهش هایی برای باز تعریف روش و طبیعت فلسفه کردند . در بعضی موارد ( مثل ایده آلیسم آلمانی و پدیدار شناسی) ، این بازتعریف ها به صورت اصلاح دید سنتی نگاه به فلسفه به عنوان اولین ، بنیانی ترین و به عبارتی علم پیشتاز در آمد . در موارد دیگر ( مثل هرمونتیک ،نظریه انتقادی ، و یا ساختار گرایی ) ، فلسفه تحقیق کننده ی حوزه ای است که غیر قابل تقلیل، به صورت فرهنگی و یا عملی ، است . و بعضی از فیلسوفان قاره ای هم به این نکته شک کرده اند ( مثل کیرکگارد ، نیچه ، هایدگر و دریدا ) که اصولا مفهوم فلسفه می تواند به طور منسجم درک شود.
عبارت
عبارت " فلسفه ی قاره ای" ، در ابتدا برای توصیف برخی برنامه های دانشگاهی در دهه ی 70 توسط فیلسوفان انگلیسی زبان استفاده شد ، و سپس به مجموعه ی کلی فلسفه های فرانسوی و آلمانی نظیر پدیدار شناسی ، اگزیستانسیالیسم ، ساختار گرایی و پسا ساختار گرایی اطلاق گردید. با این وجود می توان این عبارت ( با مفهومی تقریبا مشابه ) را در رساله جان استوارت میل در مورد تیلور کالریج در سال 1840 یافت . جایی که میل تجربه گرایی انگلیسی جرمی بنتهام و دیگران در قرن هجدهم را با فیلسوفان متاثر از کانت ( تحت عنوان فیلسوفان قاره ای ) مقایسه می کند . این عقیده در اوایل قرن 20 ام بار دیگر زنده شد و افرادی هم چون برتراتد راسل و جورج ادوارد مور برای توصیف فیلسوفانی که از علوم طبیعی دور مانده اند دست به استفاده ی دوباره ی آن زدند. باور این افراد که به تحلیل منطقی و استفاده بنیانی از علوم طبیعی قائل بودند ، تحت نام فلسفه ی تحلیلی شناخته شد . این فلسفه ی از دهه ی 30 شروع به قدرتمند شدن گرفت . راسل و مور هگلیسم و فلسفه ی های وابسته به آن را را مورد نقد شدید قرار دادند و سعی نمودند که جریان جدید خود را جدا کرده و مشخص کنند . راسل شروع این تقسیم بندی و انشعاب را به دوران لاک نسبت می دهد.
تاریخ
تاریخ فلسفه ی قاره ای با مفهوم نزدیک تر به زمان حاضر از دوره ی ایده ئالیسم آلمانی شروع شد . این جریان که توسط کسانی مثل فیشته(یوهان گوتلیب فیخته) ، شلینگ و بعد ها هگل رهبری می شد ، تکامل یافته ی کار امانوئل کانت در دهه های 1780 و 1790 و بسیار به جریان رمانتیسیسم و سیاست های انقلابی عصر روشنگری نزدیک بود . گذشته از این افراد اصلی که ذکر شد ، افرادی دیگری هم چون فردریش یاکوبی و شلایماخر نیز در این جریان فلسفی تاثیر زیادی گذاشتند . ریشه ی دانشگاهی مرتبط با فلسفه ی قاره ای در بسیاری حالات به پدیدار شناسی ختم می شود . ادموند هوسرل همواره یکی از چهره های شاخص فلسفه ی قاره ای محسوب می شود . با این حال ، هوسرل از سنت تحلیلی نیز استفاده هایی برده است . ایده ی او در مورد "نواما" ( بخش غیر روانشناسانه ی تفکر ) ، مکاتباتش با فرگه ، و تحقیقاتش پیرامون ریشه های منطق توجهات زیادی را در میان فیلسوفان تحلیلی بر انگیخته است. خوزه مرکوئر بیان کرده است که این تقسیم بندی دو قطبی در ابتدا در هانری برگسون قابل رد یابی است ، کسی که برخورد احتیاطی اش با علم و جایگاه شهود( به معنای برگسونی) در نظرگاهش ، راه را برای فیلسوفان اگزیستانسیالیست هموار کرد. مرکوئر می گوید : " با اعتبار ترین فلسفیدن ها در فرانسه راهی متفاوت در پیش گرفته اند . می توان گفت تمام اینها ( تغییر مسیر) از برگسون شروع شد. " مثال بارز تفاوت این دو مکتب را می توان در مقاله ی " حذف متافیزیک از طریق تحلیل منطقی زبان " نوشته ی رودولف کارنپ یافت . در این نوشته ی جدل اگیز کارنپ به انتقاد از هایدگر برای " متافیزیک چیست ؟ " می پردازد و عنوان می دارد که او برای تولید سخنان کذب بی معنای خود مرز های دستوری منطق را شکسته است . علاوه بر این ، کارنپ اعلام کرد که بسیاری از متافیزیسیکست های آلمانی این عصر در نوشتار خود به مدل هایدگر نزدیک هستند و نه فقط نوشته های آن ها غلط ، که بی معنا هم هست . با اوج گیری نازیسم ، بسیاری از فیلسوفان آلمانی ، به خصوص متعلق به نژاد یهودی یا چپ گرایان و لیبرال ها ، مانند بسیاری از اعضای حلقه ی وین و مکتب فراکفورت ، به کشورهای انگلیسی زبان فرار کردند. آن دسته ای که در آلمان ماندند ، یا از کار دانشگاهی منع شدند و یا اگر نشدند ناچار خود را با کنترل نازی ها تطبیق دادند ، مثل مارتین هایدگر ، که به هنگام ظهور نازیسم به طرفداری از آن پرداخت . اما قبل و بعد از جنگ جهانی دوم ، علاقه به فلسفه ی آلمای در فرانسه بسیار رشد کرد. علاقه به کمونیسم منجر به خوانش آثار مارکس و انگلس شد ، آن هم در محیط محافظه کار دانشگاهی جمهوری سوم در فرانسه . در همین زمان فلسفه ی پدیدار شناسی هوسرل و هایدگر بسیار اثر گذار شد ، احتمالا به خاطر هم صدایی با فیلسوفان فرانسوی که به نگاه فلسفی از منظر اول شخصی (کارتزینیسم ، روح گرایی ، برگسونیسم و ... ) علاقه مند بودند . از مهم ترین افرادی که در معروفیت پدیدار شناسی اثر گذار بودند ژان پل سارتر بود که فلسفه ی خود را اگزیستانسیالیسم نامید.
توسعه های جدید در انگلیس و آمریکا
از ابتدای قرن بیستم تا دهه ی 60 ، فلسفه ی قاره ای در دانشگاه های آمریکایی و انگلیسی تنها به صورت دوره ای و آن هم توسط یهودی های آلمانی که شاگردان هایدگر و یا نیچه بودند و به علت جنگ جهانی دوم به آمریکا مهاجرت کرده بودند مورد بحث قرار می گرفت . کسانی مثل هانا آرنت ،لئو اشتراوس ، تئودور آدورنو و والتر کافمن از مهم ترین این رهبران موج بودند که در دهه های 30 و 40 شروع به فعالیت کردند. با این وجود این دانشگاهها در اواخر دهه ی 60 و 70 میلادی شروع به راه اندازی دوره های آموزشی در مورد فلسفه ی قاره ای نمودند . با قدرت گیری پست مدرنیسم در دهه ی 70 و 80 ، بعضی از فیلسوفان انگلیسی – آمریکایی لب به انتقاد و رد شیوه ها و نتیجه گیری های این فیلسوفان گشودند . مثلا جان سرل ، نظریه ی ساختار شکنی ژاک دریدا را به علت " ضعف های بارز عقلاتی " به چالش کشید و در ادامه به جمع آوری امضا علیه اعطای درجه ی افتخاری به دریدا توسط دانشگاه کمبریج پرداخت. دانشگاه های آمریکایی در دپارتمان های ادبیات ، هنر های زیبا ، فیلم ، جامعه شناسی و علوم سیاسی به طور فزاینده ای شروع به داخل کردن نظریات فیلسوفان قاره ای در برنامه های درسی خود کرده اند . هم چنین فلسفه ی قاره ای حوزه ی اصلی کاری در تعدادی از دانشگاه های انگلستان مثل اسکس و کینگستون است ، و در آمریکای شمالی کالج بوستون ، دانشگاههایی مثل استونی بروک ، وندربیلت ، دی پاول ، ویلانوا ، گولپ ، نیو سکول، ایالتی پنسیلوانیا، ارگان ، اموری ، داکسن ، ممفیس و لویالا در شیکاگو تحقیقاتی جدی در مورد فلسفه ی قاره ای دارند . مهم ترین موسسه مربتط با فلسفه ی قاره ای در آمریکا ، " مجمع ای برای فلسفه ی اگزیستانسیالیم و پدیدار شناسی " است
فلسفه پستمدرن
فلسفه پست مدرن که ماحصل طرز نگرش پیشگامان مکتب پست مدرن است، به مجموعه پیچیده ای از واکنش هایی مربوط میشود که در قبال فلسفه مدرن و پیش فرضهای آن صورت گرفته اند، بدون آن که در اصول عقاید اساسی کمترین توافقی بین آنها وجود داشته باشد. فلسفه پست مدرن اساسا به معارضه با شالوده گرایی مورد اعتقاد مشترک فلاسفه برجسته قرون شانزده، هفده و هجدهم میلادی می پردازد و آنها را پیش فرض هایی می داند که باید مردود شناخته شده و کنار گذارده شوند این فلسفه به شدت تحت تاثیر مفاهیم پدیدارشناسی، ساختارگرایی و اگزیستانسیالیسم و همچنین افکار، آثار و نوشته های گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، سورن کیرکگارد، فردریش نیچه و مارتین هایدگر است. فلسفه پست مدرن اغلب به تردید در مورد تقابل های دوگانه ساده می پردازد.
معنای فارسی
«پست» در فارسی به معنای: مابعد، فرا، پس و پسا می باشد. و پست مدرنیسم، به مفهوم فرا تجددگرایی، فرانوگرایی و پسانوگرایی است. اصطلاح پست مدرن (postmodern)، پست مدرنیسم (postmodernism) و پست مدرنیته (post modernity) تفاوت چندانی با هم ندارند.
پیشینه
اصطلاح پست مدرنیسم اولین بار در سال ۱۹۳۹ میلادی توسط آرنولد توینبی به کار رفت سپس در اواسط قرن بیستم مفاهیم پست مدرن در کشور فرانسه نهادینه شد. با این حال دغدغه هایی در زمینه منشا اولیه و نحوه توسعه این فلسفه وجود دارد. این اصطلاح در دهه ۱۹۶۰ میلادی در نیویورک توسط برخی هنرمندان و منتقدان به کارگرفته شد، سپس برخی نظریه پردازان اروپایی در دهه ۱۹۷۰ واژه ی مزبور را به طور وسیع کار بردند. ژان فرانسوا لیوتار یکی از نظریه پردازان اروپایی در اثرمشهور خود تحت عنوان the post modern condition به اسطورههای قانونمند شده وکلیت یافته درعصر مدرن، مانند ایده روایت بزرگ حمله کرد. وی هم چنین، علم و فلسفه را در تضمین آزادی های انسانی ناکافی دانست، هم چنان که معتقد بود چنین علم و فلسفهای درایجاد وحدت رویه در یادگیری و ارایه اصول علمی معتبر، کلی و جهانی، نارسا است. نکاتی که لیوتار به آن اشاره کرد، تنها برخی ازمؤلفه ها و ویژگی های پست مدرنیسم است. فلسفه پست مدرنیسم در سالهای پایانی دهۀ ۱۹۷۰ میلادی در كشورهایی چون آمریكا و به ویژه فرانسه و متاثر از آثار نویسندگانی چون ساموئل بکت، مارسل پروست و جیمز جویس توسعه یافت. پیش تر از این، مدتها پیش از آنکه اصطلاح پست مدرن رایج گردد، بسیاری مفاهیم آن در جریان بوده است. در فلسفه این مفهوم در شکل مخالفت جان دیویی با پوزیتیویسم، توصیف مجدد کاربست علمی توسط توماس کوهن و تاکید ویتگنشتاین بر ماهیت بازی زبانی بازنمایی مطرح شده بود؛ پس از آن در انتقاداتی که از سلار تا دیویدسن و ویلارد کواین بر اسطوره امر مسلم وارد شده است؛ در ظهور معرفتشناسی طبیعی و به وابستگی توصیفات مربوط می گردد، مطرح شده است. در اروپا بسیاری از این قرابتها با تشابهات گزینشی پست مدرن، صراحتا چارچوب پسا ساختارگرایی مطرح شدند؛ گرچه در حملات هایدگر علیه بقایا و رسوبات اندیشههای دکارتی هوسرل آثار و نشانه هایی به چشم می خورد ولی در موارد و نمونههای زیر نیز می توان به برخی از این قرابتهای پست مدرنی برخورد کرد از جمله در نفی توصیفات زیربنایی در مفهوم هوسرلی آن؛ حمله سوسور و ساخت گرایی علیه پیوستگی موضع استعلایی در برابر سوژه خود شفاف (سوژه ای که معنی آن روشن است)، ساخت گشایی یا شالوده شکنی متافیزیک حضور دریدا؛ توصیف مجدد فوکو از معرفت یا دانش؛ تقارب و همگرایی بین ساخت گرایان اجتماعی فرانسوی و انگلیسی، حملات علیه زبان شرایط کمکی، و بالاخره مداخلات متعدد لیوتار علیه روایتهای کلان، بسیاری از قرابتهای پست مدرن در چالشهای جهانی علیه فلسفه اخلاقی آنگونه که در غرب چه در فلسفه آلمان و فرانسه و چه در آثار السدیرمک اینتایر، برنارد ویلیامز، مارتا نوسبام و دیگران فهم شده است، به چشم می خورد. نیروی انتقادات پست مدرن را شاید به دیگران فهم شده است، به چشم می خورد نیروی انتقادات پست مدرن را شاید به بهترین وجه بتوان در برخی چالشهای نظریه فمینیستی مثلا در آثار جودیت باتلر و هلن سیکسوس و به طور عام در نظریه جنسیت مشاهده نمود. زیرا درنظریه جنسیت مفهوم عقل به تنهایی به عنوان مفهومی باز توصیف شده است که غالبا گفته میشود مفهومی است تکثیر شده، پدرسالارانه، انسان ترسانه قویا ارادی و اختیاری
مفهوم چند وجهی
پست مدرنیسم مانند بسیاری از اصطلاحات و تعابیر دیگر دچار بی ثباتی و تزلزل در معناست؛ یعنی یک نظریه نظام¬مند، با فلسفهای جامع و فراگیر نیست؛ بلکه یک پیکره پیچیده و در هم تنیده و متنوع از اندیشهها، دریافت ها، تشخیص ها، شناخت ها، تفاسیر، تعابیر، برداشت ها، آراء و نظریات متفاوتی از فرهنگ رایج و ترسیم نمایی از کثرت پدیدههای مرتبط به هم میباشد
ارتباط با سایر مکاتب فلسفی
در حقیقت، پست مدرنیسم آن سوی سکه پلورالیسم است و پلورالیسم اساس تفکر پست مدرنیسم میباشد. پست مدرن ها تمامی توان فکری و فیزیکی خود را در خدمت به جنبش های فمینیستی، همجنسگرایان، جنبش های طرفدار محیط زیست، جنبش سبزها و جنبش های طرفدار صلح و خلع سلاح هستهای به کار گرفتند. آنان عموما جنبش های خود را در راستای حرکت هایی جدایی طلب و فرقه گرایانه سوق دادند.
پست مدرن های فرانسوی این نوع نگرش به جهان را به مثابه کشفی چشمگیر و کلیدی برای آزادی و سعادت در دنیای جدید پلورالیستی و «چند خدایی» ارائه میکنند
پست مدرنیته بیانگر سقوط یا دگرگونی و تحول تند در شیوههای مدرنیته سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی است که از اواسط قرن نوزدهم تا اواسط قرن بیستم در بیشتر کشورهای صنعتی غرب وجه غالب و مسلط را دارا بود. مدرنیسم میباشد.» اصول و مؤلفههای پست مدرنیسم
چهارچوب
پست مدرنیسم اصول و چهارچوب خاصی ندارد. این مکتب یک مکتب اصول ستیز و چارچوب گریز است. با این حال، به برخی از عناصر و مؤلفههای سلبی و اثباتی این نظریه اشاره میکنیم.
۱. کثرت گرایی و مخالفت با هرگونه وحدت گرایی: تنوع، تکثر، انشعاب و پراکندگی از اصول اوّلیه این مکتب است. پست مدرنیست ها با هر گونه مرکزگرایی، اقتدار گرایی و مرجعیت باوری مخالف اند؛ یعنی توجه به یک حقیقت مرکزی برای زندگی را نفی میکنند و با تکثرگرایی و پلورالیسم موافق اند.
۲. نسبیت گرایی: معتقدان این مکتب به هیچ حقیقت مطلق و ثابتی قائل نیستند و همه چیز را یک حقیقت نسبی میدانند.
۳.هیچ انگاری (نیهیلیسم): تلاش جامعه سنتی عمدتا بر مبنای نظریه «مشیّت الهی» قرار داشت و بنابراین نظریه، کلّ جهان هستی با نظارت و هدایت خداوند در حال حرکت و پیشرفت به سوی هدف خاصی است. امّا در مکتب مدرنیسم به جای مشیّت الهی جانشین دنیوی آن، یعنی تفکر پیش رفت مادی را نشاندند و برنامههای عقلانی و علمی را به جای مشیّت خداوند و تعالیم وحیانی قرار دادند. اما پست مدرنیسم در واقع به جای اعتقاد به نیروی الهی، هیچ انگاری و پوچ اندیشی را نهادهاست. بدین ترتیب، بی هدفی، نداشتن غایت، مشارکت در هرج و مرج، انشقاق، ابتذال، بی محوری، بی مرکزی و پوچ اندیشی، تفریح و سرگرمی پست مدرنیست هاست. آنها بی قید و بندی و لاابالی گری را ـ به تعبیر خودشان ـ مفرّی از دنیای وحشتناک مدرن و فشار قوانین خشک رسمی آن میدانند.
۴. تأکید بر زبان و گفتمان: پست مدرنیسم تمام معرفت را محصول گفتمان میداند. گفتمان یکی از بحث هایی است که در دهههای اخیر مورد توجه نظریه پردازان مختلف مخصوصا پست مدرن ها قرار گرفتهاست. بر اساس نظریه گفتمان، حقیقت را نمیتوان در یک معرفت و فرهنگ خاص محصور کرد. ریشه این اندیشه از همان نگاه پلورالیستی و نسبیت گرایی به تمام معرفت هاست؛ چنان که گفته شد این دو مقوله، اساس تفکر پست مدرنیسم میباشد.
پدیدارشناسی با تفکیک آگاهیِ با واسطه و بیواسطه از یکدیگر، آگاهی انسان را از پدیدارهای ذهنی که بدون واسطه در ذهن وی ظاهر میشوند و ممکن است حتی عینیتی هم نداشته باشند، مطالعه میکند. هوسرل معتقد است هر فعالیت ذهنی «وجه التفاتی» خاصی دارد، یعنی چیزی که ذهن ما در موردش به تفکر میپردازد در یک لحظه خاص به دلیل التفات ذهنی موجود میشود، حال آنکه ممکن است آن وجود ذهنی، موجودی عینی نباشد. در نظر هوسرل موضوع فلسفه همین موضوعات مورد آگاهی است، یعنی هر آنچه که تجربه میکنیم، اعم از اینکه وجود داشته باشد یا نداشته باشد. هوسرل اصطلاح پدیدارشناسی را هم برای «روش» خاص و هم برای اصول و مبادی فلسفی خود به کار میبرد. او از دو واژه «منشاء» و «آغاز» در تبیین و توضیح این اصول و مبادی استفاده میکند. اندیشهٔ هوسرل با خودآگاهی مبتنی بر پدیدارشناسی آغاز میشود و بر نقطه آغازین تفکر تأکید میورزد و بر این باور است که اندیشمند میتواند بر سبق ذهنها و تمایلات غالب آمده و تنها بر مطالب متقین اتکا داشته باشد
اصطلاحیست که به کارهای فیلسوفان مشخصی از اواخر سدهٔ نوزدهم و اوایل سدهٔ بیستم اعمال میشود که با وجود تفاوتهای مکتبی عمیق در این باور مشترک اند که اندیشیدن فلسفی با موضوع انسان آغاز میشود نه صرفاً اندیشیدن موضوعی. در هستیگرایی نقطه آغاز فرد به وسیله آنچه «نگرش به هستی» یا احساس عدم تعلق و گم گشتگی در مواجه با دنیای به ظاهر بیمعنی و پوچ خوانده میشود مشخص میشود. طبق باور اگزیستانسیالیستها زندگی بیمعناست مگر اینکه خود شخص به آن معنا دهد؛ این بدین معناست که ما خود را در زندگی می یابیم، آنگاه تصمیم میگیریم که به آن معنا یا ماهیت دهیم همان طور که سارتر گفت ما محکومیم به آزادی یعنی انتخابی نداریم جز اینکه انتخاب کنیم. و بار مسئولیت انتخابمان را به دوش کشیم بعضی مواقع اگزیستانسیالیسم با پوچگرایی اشتباه گرفته میشود در حالی که با آن متفاوت است، پوچگرایان عقیده دارند که زندگی هیچ هدف و معنایی ندارد در حالی که اگزیستانسیالیستها بر این باورند که انسان باید خود معنا و هدف زندگی اش را بسازد
هیچانگاری، نیستانگاری یا نیهیلیسم برگرفته از nihil لاتین به معنای هیچ به هر نوع دیدگاه فلسفی گفته میشود که وجود یک بنیان عینی (ابژکتیو) برای نظام ارزشی بشر را رد میکند این اندیشه معمولاً در ارتباط نزدیک با بدبینی عمیق و شکگرایی رادیکال است. شاید بتوان گرگیاس حکیم یونانی قرن پنجم پیش از میلاد را نخستین اندیشمند نیهیلیست دانست اما فردریش ویلهلم نیچه فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم بیش از هر کسی به شرح باورهای نیهلیستی پرداخت. وی نیهیلیسم را به عنوان یک پدیده شایع در فرهنگ غربی شناسایی کرد و معتقد بود که پیامدهای نابودگر آن در نهایت تمامی احکام اخلاقی، مذهبی و متافیزیکی را به تباهی خواهد کشاند و بزرگترین بحران تاریخ بشر را رقم خواهد زد.