Philosophy Page

Here you can find  Philosophical material in Persian. Soon we will have also materials in Other Languages

به این نکته توجه باید کرد که ما چیزی متعین به‌ نام «فلسفه علم قاره‌ای» نداریم. فلسفه علم قاره‌ای نوع ویژه‌ای فلسفه علم نیست. فلسفه‌ی قاره‌ای یا فلسفه‌ی برّی در مقابل فلسفه بحری که به سنت شبه‌جزیره بریتانیا یا همان سنت انگلوساکسون یا فلسفه تحلیلی اطلاق می‌گردد ذاتاً چنان است که تن به انتساب فلسفه‌های مضاف، همچون فلسفه علم کمتر می‌دهد. فیلسوفانی که به این فلسفه منتسب می‌گردند، عموماً موضعی «هستی‌شناختی» دارند و فقط بر سبیل استنباط می‌توان چیزی همچون فلسفه‌های مضاف از آراء آنان استخراج کرد. به هر جهت مراد ما از «فلسفه علم قاره‌ای» طرح آراء برخی از مهم‌ترین فیلسوفان منتسب به این فلسفه درباره‌ی علم است. از آنجا که  «فلسفه‌ی علم قاره‌ای» چندان بحث متعینی نیست. مقصود ما از این عنوان، طرح آراء برخی از مهم‌ترین فیلسوفان منتسب به این فلسفه درباره‌ی علم است. پس بحث ما محدود می‌شود به بررسی نگاه «هایدگر»، «هوسرل» و «گادامر» به علم و معرفت علمی. بحث را با هایدگر آغاز می‌کنیم. هم در هایدگر متقدم و هم در هایدگر متأخر، آموزه‌هایی مرتبط با علم و ارائه‌ی درکی که ما را به نوعی فلسفه‌ی علم رهنمون سازد وجود دارد. ما مشخصاً کتاب «هستی و زمان» و مقاله‌های «پرسش از تکنولوژی»، «عصر تصویر جهان» و «چیز چیست؟» را مورد بررسی قرار می‌دهیم. هایدگر در کتاب «هستی و زمان» بیان می‌دارد که نخستین گشایش ما به عالم، گشایشی پردازش‌گرانه است. پردازش (به آلمانی Besorgen و به انگلیسی Care) واجد سه دسته معنی است. اول: ترتیب‌دادن، فیصله‌دادن، روی چیزی کارکردن، مرتب‌کردن و دوم: نگرانی، همّ، دل‌شوره‌ی چیزی را داشتن و سوم: منتظر بودن و پاییدن. این پردازش در واقع نوعی مواجهه‌ی پراتیک با اشیاء و متضمن معنای «بشو آن‌چه هستی» می‌باشد. مثلاً اتاق اولاً برای ما سکونت‌افزار است، سد آب‌افزار است، چکش کوبیدن‌افزار است و... . هایدگر می‌گوید یونانی‌ها به شئ «پراگماتا» (Peragmata) می‌گفتند یعنی در نظر آنان عمل در اساس شئ بود. لذا مواجهه‌ی اولیه‌ی ما با عالم مواجهه‌ای پراتیک است و بعد وقتی «افزار» کارآشوب شد، به نحو اشتقاقی مواجهه‌ی تئوریک پیدا می‌کنیم. در نظر هایدگر عالم، مجموعه‌ی اعیان نیست بلکه مجموعه‌ی ابزارهاست. یعنی مثلاً اتاق، قبل از آن‌که یک مکان متعین باشد، یک سکونت‌افزار است. هر شئ‌ای پیش از آن‌که Object باشد کارافزار است. ابزار بودن ریشه در نشانه‌‌بودن دارد. پس عالم نه مجموعه‌ی اعیان بل مجموعه‌ی نشانه‌هاست. در نظر هایدگر «وجود» از آغاز فلسفه فراموش شده و ما با «موجود» مواجهیم. او برای تبیین عالم و آنچه در آن «هست» مثالی می‌زند و آن این‌که پیکان (→) آن‌گاه محقق شده است که خود را نشان ندهد بل نگاه را معطوف به مقصد کند. و از این منظر به «هستی» هستندگان می‌پردازد و دو نوع هستی را معرفی می‌کند: یکی «تودستی» (به آلمانی zuhandenheit و به انگلیسی ready to hand) یعنی هستی به مثابه‌ی آماده بودن برای اشاره و نشان دادن وجود و دیگری «فرادستی» (به آلمانی vorhandenheit و به انگلیسی present at hand) یعنی هستی به مثابه‌ی بودن برای نشان دادن خود. در نظر هایدگر، هستی در معنای اول، اقرب گشایش ما به عالم است و در معنای دوم یک هستی نابه‌جا و غیراصیل می‌باشد که از عینیت اشیاء فراتر نمی‌رود. از این منظر «علم» تقرب به عالم هست اما اصیل‌ترین تقرب ما به عالم نیست. یعنی ما به لحاظ علمی تقربی به عالم پیدا نمی‌کنیم.

گزاره از نظر هايدگر
هايدگر مشخصاتي را در امتداد يافتگي و فهم و بيان براي گزاره ذکر مي‌کند. گزاره بدون اين مشخصات چنان مي‌شود که اقوال علمي امروز ما چنين هستند، يعني بر اساس سقوط‌کرده‌ي گزاره است. او مي‌گويد گزاره سه دلالت دارد: دلالت اشاره (وجه وجودي) دلالت حمل (وجه ماهوي) دلالت هم‌بودي و مشارکت. مسأله‌ي هايدگر اين است که مي‌گويد دلالت دوم در دلالت اول بنياد دارد. ما در دلالت دوم خصوصيت و ماهيت را استخراج مي‌کنيم. ما وقتي محمولي را بر موضوعي حمل مي‌کنيم، آن را به‌صورت خصلتي براي موضوع در نظر مي‌گيريم. اگر به عنوان ماهيت به اين خصلت نگاه کني آن وقت مي‌تواني اندازه‌گيري داشته باشي و به اصطلاح فعاليت علمي کني. يعني علم زاييده‌ي اين خصلت‌هاست. خصلت‌ها و ماهيت‌ها فقط وقتي مطرح مي‌شوند که هستي به اختفا مي‌رود. يعني متعلق علم فقط در صورت نسيان هستي مطرح مي‌شود. اساساً علم زاده‌ي وجه ماهوي است. کيفيات يا خصلت‌ها حالت سقوط‌کرده‌ي گزاره هستند. گزاره، اشاره‌اي است به وجودي در تعيين‌شدگي‌اش، اشاره‌اي که ريشه در مشارکت دارد. گزاره وجه وجودي دارد و ناظر به پردازش است. اگر از پردازش خارج شود تبديل به ماهيت و خصلت مي‌شود که اين مقام علم امروز است. هايدگر، علم را حالت سقوط کرده‌اي از فهم مي‌داند. هايدگر اين حرف را آشکارا در مقاله‌ي «نامه‌اي در باب اومانيسم» مي‌نويسد که علم نمي‌انديشد. علم در سپهري جاري است که تأمل جاري نيست. يعني اگر تأمل کني مي‌بيني که امور در پردازش معنا پيدا مي‌کنند و علم درست در جايي است که امور از پردازش خارج شده‌اند. 
فلسفه نظری تاريخ - دکتر علی مرادخانی - اگر بخواهیم با نگاهی جامع بحث فلسفه‌ی تاریخ را طرح کنیم، می‌توان آن را در قالب سه بخش 1- فلسفه‌ی نظری تاریخ، 2- فلسفه‌ی تحلیلی تاریخ و 3- بحث‌های مربوط به پایان تاریخ تقسیم کرد. آگاهی از اینکه ما چگونه به تاریخ می‌نگریم و این طرز تلقی چگونه آشکار و پنهان در فکر و عمل ما مؤثر است، ضرورت تبیین و تشریح چنین مباحثی را آشکار می‌کند.

مشارب فلسفه‌ي تاريخ
به‌طور کلي و در يک دسته‌بندي عام، مي‌توان مشارب فلسفه‌ي تاريخ را در دو گروه دسته‌بندي کرد:
الف. فلسفه‌ي نظري تاريخ Substantive/ Speculative philosophy of history 
ب. فلسفه‌ي تحليلي/ انتقادي/ علمي Analytical/ Critical/ Scientific
در ضمن اين دسته‌بندي عمومي و کلي مي‌توان به دو تلقي حاشيه‌اي نيز اشاره کرد؛ دو تلقي که البته فلسفه‌ي تاريخ به‌حساب نمي‌آيند.  اگزيستنس که از کي‌يرکگور به بعد شکل مي‌گيرد. فکر تاريخي که مورد توجه پست‌مدرن‌ها بوده است. مبتني بر دو مشرب کلي فلسفه‌ي تاريخ (نظري و تحليلي)، دو نگاه به تاريخ نيز وجود دارد:
الف. در نظرگاه فلسفه‌ي نظري تاريخ، تاريخ معطوف به خودِ حادثه است.
ب. از منظر فلسفه‌ي تحليلي تاريخ، تاريخ علم مرتبه‌ي دوم است.


Sein und Zeit (Being and Time)

مفهوم زمان و مکان
هایدگر سپس به مفهوم بودن-در-عالم (به آلمانی Sein-in-der welt و به انگلیسی Being-in-the world) پرداخته و برای توضیح مفهوم «در» می‌گوید که در آلمانی قدیم به جای in از innan استفاده می‌شده که علاوه بر جنبه‌ی مکانی، مشتمل بر مفهوم مأنوس‌بودن، عادت‌داشتن و سکنی‌گزیدن نیز بوده است. وقتی صرفاً جنبه‌ی مکانی مطرح باشد فقط می‌توان از دوری و نزدیکی و از متر و سانتی‌متر صحبت کرد اما گونه‌ی دیگری از «بودن-در-عالم» مطرح است که ناظر به «رخصت وجود» است، ناظر به نشان‌دادن علتی است که به اشیاء شأن وجود می‌بخشد. از این منظر تعیین‌کننده‌ی دوری و نزدیکی، مکان اشیاء نیست و چه بسا نزدیک‌ترین اشیاء (به لحاظ مکانی) دورترین آن‌ها (به لحاظ توجه) باشد. مثلاً عینک نزدیک است در عین حال دورترین است چون هیچ‌گاه به آن نگاه نمی‌شود و اساسا مراد از عینک، دیدنِ خود عینک نیست. یا وقتی به ساعت نگاه می‌شود مراد، نفس دانستن ساعت نیست بلکه پردازشی منظور است یعنی یا برای کاری زود است یا برای کار دیگری دیر است یا موقع کاری است. مثلاً وقتی به دوستی در چند قدمی می‌رویم، آسفالت زمین به ما نزدیک‌تر است اما فی‌الواقع این دوست ماست که نزدیک است چون اساساً مقصود ما دوست است. «دازاین» به نحوی «زداینده‌ی دوری» در عالم حضور دارد. «Dasein» یعنی «وجود ِ آن‌جایی»، یعنی وجودی که این‌جا نیست و شما به هر جایی که نگاه می‌کنی در آن موقع وجود در آن‌جا قرار دارد. این متضمن نوعی قصور ذاتی دائمی دازاین از چیزی است. «وجود آن‌جایی» نحوه‌ی وجود هستندگانی است که ویژگی‌های انسان دارند. اما چگونه مکان از آن مفهوم به این درک متری و سانتی‌متری رسید؟ هایدگر روایتی از این تغییر در عصر جدید دارد: دکارت با تفکیک جسم از ذهن، «جسم» را تلازم جوهر داد. یعنی «جسم» آن حقیقت مستقل و باقی و ایمن از زوال و آن امر قائم به ذاتی است که برای وجود داشتن به هبچ امر دیگری نیازمند نیست. دکارت گفت که هر چیزی برای جسم، عرض است به جز امتداد. در نظر او جهان، شئ ممتد است. وقتی امتداد دارد قابل اندازه‌گیری است و لذا معروض ریاضی قرار می‌گیرد. در ریاضیات است که اتقان داریم، یقین داریم، ایمن از شک هستیم، با حکم‌های قطعی و ایمن از زوال سر و کار داریم. این روایت هایدگر است از ریاضی دیدن عالم در عصر جدید. او به تلویح ریشه‌ی این نگاه را نوعی ترس می‌داند، ترس از دست دادن. 

Da und Ausdruck

مقومات Da
حال (Befinlichkeit = State of mood)  دازاين هماره از پيش هم‌نواشده با حالي است. اين حال بيش از هر «مفهوم»ي، هستي ايستار دازاين را نشان مي‌دهد. «حال» نحوه‌ي بودن در جهان را نشان مي‌دهد و ناظر به يافتگي‌هاي دازاين است. مثلاً يکي از مهم‌ترين اين يافتگي‌ها «ترس‌آگاهي» است. دازاين چون حس قصور ذاتي دارد و از آنچه که بايد باشد کمتر است، هميشه يک ترس و دل‌شوره دارد که اين ترس متوجه هيچ چيز خاصي نيست بلکه متوجه خودِ «بودن» است. ترس‌آگاهي متعلق خاصي درون اين جهان ندارد، رو به هيچ چيز نيست و رو به خود «بودن-در-عالم» است.

بيان (Ausdruck = Expression)
در من چيزي هست و به ظهور مي‌رسد. نحوه‌ي وجود دازاين طوري است که خود را اظهار کند. اين نيست که يک وجودي داشته باشيم و بعد در مقام اظهار خود بربيايد، بلکه وجودش برابر مقام اظهار است. اساساً اظهار در نسبت با دازاين معني مي‌يابد. آب پيش از دازاين وجود دارد اما اظهار نمي‌شود، اين دازاين است که با تشنگي خود، آب را به ظهور رسانده است. هايدگر، سؤال از چيزي بدون نسبت با دازاين را «کنجکاوي» مي‌داند که حالت سقوط‌کرده‌ي فهم است. هر امري در نسبت با دازاين به آشکارگي خود مي‌رسد. حتي وجود خورشيد به خاطر نور و گرمابخشيدن به عالم دازاين است که اظهار مي‌شود. عالم بدون دازاين و قبل از دازاين وجود دارد، هستنده است اما هستي ندارد، Vorhandenheit است اما براي Zuhandenheit شدن بايد دازاين بيايد تا اين به آشکارگي برسد. هستي عالم بسته به اين است که محل پردازش من باشد. 

Verstehen (Unterstanding)

فهم (Verstehen = Understanding)
معناي دقيق آن، زيرايستار را فهميدن است. در نظر هايدگر، وجود قيام است. کلمه‌ي وجود (existence) با ex نسبت دارد، انگار با نوعي بيرون‌زدن و بيرون‌جهيدن از حد و مرز خود همراه است. در فارسي نيز وجود از ريشه‌ي وجد است يعني از پوست خود بيرون‌زدن. فهم در نظر هايدگر چيزي مثل شناخت (Episteme) در فلسفه‌ي سنتي نيست. شناخت يکي از قواي انساني است ولي وقتي مي‌گوييم فهم، بنيادي‌تر است. فهم، عين وجود است. هايدگر در «هستي و زمان» مي‌گويد: «فهم، هستي هستي‌توانش ِخويشمندِ دازاين است و به چنان طريقي چنان است که اين هستي في‌نفسه مي‌داند که هماره به چه کار است.» فهم، امري برابر وجود است نه موجود، يعني در دوگانه‌ي ابژه-سوبژه نمي‌گنجد. فهم با فرديت و شخصيت دازاين تلازم دارد و مي‌داند که دازاين رو به کدام سوي دارد و با «بشو آنچه هستي»اش چه نسبتي دارد. ما زندگي خود را فهم‌کنان مي‌زييم و اين فهم عين وجود ماست. حالت سقوط‌کرده‌ي فهم، «کنجکاوي» است. کنجکاوي امري را مي‌فهمد فقط براي آنکه بفهمد. مثلاً در بحث تکنولوژي مي‌گويند که يک اتونومي دارد مثل اينکه وقتي ما مي‌توانيم به ماه برويم، انگار بايد برويم و اينکه براي چه برويم ندارد. کنجکاوي، دو خصلت دارد: نادرنگيدن و تفرقه‌ي خاطر. مثل اطلاعاتي که ما داريم و همه‌اش براي فرار از خودمان است. در فهم، نوعي طرح‌اندازي (projection) وجود دارد. ما نسبت به «بشو آنچه هستي» طرحي براي حياتمان و براي «بودن-در-عالم» مي‌اندازيم. اصلاً آمدن ما به اينجا نوعي طرح‌اندازي است مطابق با خويشمندي هستي‌توانش ما. اين فهم هم به گذشته و هم به آينده تعلق دارد. گذشته (زندگي پيشين، خانواده، ژنتيک، اجتماع، سنت و...) امکاناتي را براي ما پيشنهاد مي‌کند و فهم ما با توجه به گذشته طرحي براي آينده مي‌اندازد. يعني يک فهم، کل هستي ما را در بر مي‌گيرد. لذا حالت وجودي فهم، در مقابل شناخت قرار مي‌گيرد. فرق بين دانستن و ندانستن در شناخت، شايد مثلاً خواندن دو صفحه مقاله باشد اما در فهم، وجودي است و به زندگي‌کردن برمي‌گردد.