Different things here
You can find diffrent things varia of subjects here
آغاز
فلسفه تاريخ
اصطلاح «فلسفه
تاريخ»
براي اولين بار از سوي ولتر
(قرن
18) جعل شد. ولتر ميخواست گزارش تقويمي حوادث و
تاريخ علمي (نقل حوادث بدون دخالتدادن افکار و
انديشههاي تاريخنگار) را از يکديگر متمايز کند.
فلسفه تاريخ به تقابل انسان و طبيعت در دورهي جديد
بر ميگردد. فلسفهي تاريخ به اين معنا، در يونان و
قرون وسطي وجود نداشته است.
فلسفه
تحليلي
تاريخ
به يک اعتبار اين سنت زادهي قرن بيستم
است و از کانت به بعد که نوعي علم شناسي موضوعيت
پيدا ميکند، زمينه براي شکلگيري اين سنت فراهم
ميشود. «علميت» و «علم بودن» و مسائل مربوط به آن،
در اين سنت فکري مهم تلقي ميشود. و اولين پرسش
مطرح در اين سنت فکري، پرسش از علميت تاريخ است:
آيا تاريخ علم است؟ اهم مسائل مطرح در سنت فلسفهي
تحليلي تاريخ به شرح زير است.
توصيف و تبيين
ابژکتيويته يا عينيت
بيطرفي ارزشي
نگاه جزئينگر يا کلينگر و...
ادبيات فلسفه تحليلي تاريخ در آثار
باترفيلد، نيبور، پوپر، گالي، دري، گاردينر، والش،
ديلتاي، کروچه و... موجود است. خصوصيات کلي فلسفه
نظري تاريخ و کشف الگو يا پارادايم در تاريخ
فيلسوف نظري تاريخ سعي دارد يک ساختار،
الگو يا پارادايم در تاريخ کشف شود. براي مثال
دوريديدن تاريخ در اکثر کتب مقدسه بهخصوص در
عهدين؛ کانت اين ساختار را «نوع بشر» و هگل آن را
«دولت» يا «عقل»
ميداند.
غايتمندي تاريخ تلولوژيک
(Teleologic)
ديده
ميشود. اين غايت گاه تفسير ديني شده و گاهي غير
ديني. از آگوستين (قرن 4 م) تا بوسوئه (قرن 17 م)
اين غايت براساس مشيت
(Providence)
تحليل ميشود.
بوسوئه: تمام آغاز و
انجام حوادث براساس مشيت الهي انجام ميگيرد.
پيدايش فکر تاريخي
فکر تاريخي در يونان از قرن 5 ق م شکل
ميگيرد. در نظر يونانيها (قبل از ظهور فلسفه- 12
قرن ق م) شعر، تاريخ و فلسفه از يکديگر قابل تفکيک
نبودند. قرن 5 م آغاز اين تفکيک و ظهور فلسفه و
سيطرهي سخن فلسفي و به حاشيهرفتن تاريخ و سخن شعري
است.
آغاز فلسفه در واقع
آغاز فهم مفهومي از امور و شناخت شيء بهواسطهي
مفاهيم عقلي است. سپيدهدم درک مفهومي از مسائل، از
دورهي تالس شروع ميشود. البته اين به معناي
بيمعنايي تاريخ براي يونانيان نيست.
هرودت و سقراط
هم سقراط و هم هرودت سعي داشتند دانش
مربوط به امور انساني را کشف کنند. سقراط سعي کرد
اين کار را در ادبياتي طرح کند که فلسفه شد و
هرودت سعي داشت در ادبياتي تحت عنوان تاريخ اين
کار را به انجام برساند.
در تفکر يوناني طبيعت به مانند خدايان
خصلتي جاودانه دارد. آنچه زايلشدني و ازبينرفتني
است، همانا عمل انساني است. يونانيها تمايل داشتند
اعمال انساني (قول و فعل) ضبط شود تا انسان بماند
و ارزشي همارز طبيعت و خدايان بيابد. تاريخ تدارک
دارويي براي اين طلب بود. انسان يوناني اين
«باقيماندن» را در پوليس/مدينه ميديد. در واقع
بقاي انسان يوناني در مدينه انجام ميشود. تأسيس
فکر تاريخي با هرودت تضميني براي بقاي نوع بشر است.
مواد تاريخي هرودت شاهدان عيني بودهاند. او
ميخواست از رأي و گمان
(doxa)
عوام،
شناخت علمي (episteme)
را بيرون بکشد و يک علم ايجاد نمايد: علم تاريخ.
بحث از تاريخ در يونان بحث از امکان خلود انسان
است.
غلبه سقراط و سخن فلسفي
يونانيان معتقد بودند که متعلق اپيستمه
بايد امر کلي، ثابت و باقي باشد. از آنجاييکه
تاريخ با امر جزئي و گذران سروکار دارد (تاريخ،
علم به عمل انسان است)، نميتواند علم تلقي شود،
و چون متعلق فلسفه کليات هستند (فلسفه علم به
سازوکار طبيعت/فوسيس است)، ميتواند علم باشد.
جمع بين فلسفه و تاريخ در يونان يک
پارادوکس بزرگ بود. ارسطو معتقد بود که حتي شعر
نيز از تاريخ شأن والاتري دارد؛ چراکه کليتر از
تاريخ است. به اين ترتيب غلبهي نگاه و سخن فلسفي،
مورخان را در پوليس به حاشيه راند.
مورخ مشهور ديگري که به لحاظ زماني پس
از هرودت ظهور ميکند و علي
الظاهر کار او را ادامه ميدهد، تحت
سيطرهي اين نگاه غالب يونانيان به علم، حتي از
واژهي
»تاريخ» استفاده
نميکند. کالينگوود معتقد است که کار توسيديد تداوم
کار هرودت نيست؛ چراکه او سعي داشت بر اساس اسلوب
طب بقراطي تاريخ بنويسد. در واقع مشغلهي توسيديد
نه حوادث تاريخي، که قوانين طب بود.
دوره هلنی – یونانی
مآبی
یونانیها وحدت تاریخی را در وحدت
جغرافیایی خلاصه میکردند. دولت شهر/ پولیس برای
آنها امری اصیل بود. با شکستن این وحدت جغرافیایی
(شکست دولتشهرها) دورهي هلنی بهوجود میآید. در
نگاه یونانی، یونانیها در مقابل بربرها قرار
میگرفتند (دیگری برای یونانیها یعنی دشمن) و
وظیفهي تاریخ، ثبت و ضبط این تقابل بود. بهتدریج
در دورهي هلنی این تقابل از میان برچیده میشود؛
بربرها از حالت تقابل با یونانیها بیرون آمده و
سعی کردهاند خودشان را مؤدی به آداب یونانی کنند.
موضوع تاریخ در این دوره نه تقابل، که تعاون و
همکاری بربرها و یونانیهاست.
مشخصه های دوره هلنی
جایگزینی وحدت تاریخی بهجای وحدت
جغرافیایی
در این دوره وحدت جغرافیایی از بین میرود و وحدت
حول محور تاریخ اهمیت مییابد. در همین دوره است که
ایدهي یونیورسالیسم با رواقیون مطرح میشود.
دروننگری،
در این دوره فیلسوف در پی نجات مدینه نیست؛ بلکه
در پی نجات خود خویش است. در واقع در تاریخ
رامکردن شرایط بیرونی مطمح نظر نیست؛ بلکه
هموارکردن شرایط درونی محوریت مییابد. راه غلبه بر
شرایط بیرونی از غلبه بر شرایط درونی میگذرد.
طرح مفهوم استمرار/ تداوم : مفهوم
تداوم ناظر به ارتباطدادن اکنون به گذشته از مجرای
شواهد تألیفی است. از آنجایی که یونانیها به شواهد
تاریخی دسترسی نداشتند، تاریخ را تداوم نمیدیدند و
رجوع به گذشته نداشتند. مفهوم تداوم آرام آرام در
دوره رومی/یونانیمآبی طرح میشود. رفرنسها و مراجع
تاریخی از این دوره شکل میگیرد.
تاریخ به مثابه شرح احوال رجال سیاسی
اگر تاریخ در دروه یونانی حکایت از
انکشاف امر سرمدی در امر بالفعل داشت و متوجه
حقیقت و امر مستقل از محقق بود، در این دوره به
شرح احوال رجال سیاسی تبدیل شد. در این دوره و در
چارچوب این فضا دغدغهي مورخ شرح حوادث تاریخی
مستقل از قدرت نبود.
تحمل و شجاعت : در نگاه یونانی غلبه بر
بخت واقبال تمنا میشود؛ اگرچه سازوکار این غلبه
مشخص نیست. در دورهي هلنی بهجهت توجه به درون و
اهمیت یافتن دروننگری تحمل همراه با شجاعت جایگزین
تلاش برای کشف سازوکار غلبه میشود.
ویژگیهای مشترک نگاه به تاریخ در دورهي
یونانی و هلنی
وجه هیومنستیک نگاه یونانی و رومی به
تاریخ یک ویژگی مشترک دورهي یونانی و رومی غلبه
وجه هیومنستیک بر وجه اسطورهای نگاه به تاریخ است.
تاریخ متوجه کردار آدمیان است و امر الهی(خدایان)
در اعمال آدمی نقش تقومی ندارد؛ بلکه در بالاترین
سطح نقش تنظیمی دارد.
ضد
جوهرانگاری تاریخ با امر جزئی سروکار دارد و مورخ
نمیتواند به جوهر امور دست بیابد. در این چنین
نگاهی تاریخ، تاریخ عوارض است.
دوره مسیحیت : در دوره مسیحیت دو عنصر
مهم از نگاه یونانی حذف میگردد:
الف. نگاه خوشبینانه به انسان :
یونانیها به انسان نگاه خوشبینانه دارند.
(Optimistic)
و در مسیحیت با طرح گناه
اولیه (Original Sin)
انسان بالطبع گناهکار با ذنب ذاتی دانسته میشود.
ب. قول به جوهر : نگاه به جوهر با
مسئله خلقت حل می شود.
تأثیرات نگاه مسیحی : فراشد تاریخ در
مسیحیت تحقق اهداف و نیات انسان نیست؛ بلکه فراشد
تاریخ تحقق مقاصد خداوند است. انسان نه اصالتاً که
به واسطه مرکز است. در واقع انسان مجرای تحقق فعل
خداوند میشود.
با طرح ایده خلقت حوادث تاریخی
عوارض وجود دیده نمیشوند؛ بلکه خود جوهر (امر
سرمدی) درگیر در تاریخ میشود.
دیدگاه مسیحی به تاریخ چهار
عنصر اساسی را وارد فلسفه نظری تاریخ میکند:
یونیورسالیسم
یا جهانی
بودن : در نگاه یونانی و رومی خودِ یونان و روم
مرکز ثقل عالم دیده میشوند و بقیه عالم گرداگرد
اینها میچرخد. ولی مسیحیت از یک یونیورسالیسم خبر
میدهد.
تحت مشیت دیدن
تاریخ
Providentical
: تاریخ استوار بر مشیت الهی و حاکی از اعمال
بهموقع است. حوادث تاریخی با مشیت و عنایت الهی
پیش میآید و عاملان، فاعلان و سوژههای انسانی
عوامل مؤثر در حوادث تاریخی نیستند.
آخرالزمانی/
مکاشفهای دیدن تاریخ
Apocalyptic:
در تاریخ ضرورتاً طرحی موجود است و در مسیر کلی
حوادث تاریخی یک معنایی نهفته است که به فهم ما در
میآید. یکی از وظایف مورخ کشف و فهم این طرح
میباشد.
دوری و دورهای دیدن تاریخ
Perioudic
: تاریخ عبارت است از حادثه ای یکه که همه حوادث
تاریخی به آن ختم میشوند و تمام حوادث آینده طوری
تفسیر میشوند که بسط آن حادثه بهحساب آیند.
مورخان مسیحی به جای شرح احوال اسباب
قدرت (کاری که مورخان رومی میکردند) و یا تاریخ
معطوف به حقیقت (مورخان یونانی) به ثبت و ضبط
احوال انبیاء میپردازند و تاریخ در این دوره تبدیل
به تاریخ انبیاء میشود.
فلسفهي نظری تاریخ در دورهي
جدید تفسیر سکولاری است از مفردات نگاه مسیحی به
تاریخ.
دوره جدید : در دورهي جدید نگاه غالب
همچنان یونانی، رومی و مسیحی است.
اولین
اتفاق مهم در دورهي جدید با کار فرانسیس بیکن
میافتد. وی در مقابل تقسیم بندی ارسطویی علم،
تقسیمبندی جدیدی ارائه میدهد. بیکن علوم را براساس
قوای ذهن انسان تقسیمبندی میکند: خیال، عقل و
حافظه. وی معتقد است که حافظه مدار کار تاریخی
است؛ به عبارتی معتقد است تاریخ با ضبط و ثبت
اعمال انسان سروکار دارد و نه با نقشه الهی.
در دورهي جدید بهسبب سیطره
طبیعت شناسی و روش شناسی علم طبیعی، انسان جزئی از
طبیعت قلمداد میشود. برای بیرون راندن انسان از
سیطره طبیعت تقابلی بین دو نگاه شکل میگیرد. حاصل
این تقابل طرح فکر تاریخی است. دو تقابل دوره جدید
عبارتند از:
"انسان ـ
طبیعت" و "تاریخ ـ فیزیک" منازعه اصلی بر سر غلبه
روش شناسی یکی از این دو حوزه است.
در قرن 17 دعوا بر سر اصیل بودن طبیعت
است و انسان ذیل طبیعت (نگاه مکانیکی به طبیعت)
معنا میشود. تلقی مکانیکی از انسان باعث میشود
انسان ذیل طبیعت قرار بگیرد. در این نگاه تاریخ
طرح نمیشود.
در قرن 18 این رابطه صورت عکس
پیدا میکند و طبیعت ذیل انسان طرح میشود. طبیعت
حاصل وضع/ قرار نهادن انسان است.
در قرن 19 که دورهي اوج فلسفه
نظری تاریخ است، نسبت انسان و طبیعت مساوی است.
تاریخ عبارت از جمع بین انسان و طبیعت است.
فلسفه نظری تاریخ در سایه
تقابل انسان و طبیعت در دوره جدید طرح میشود.
پیشگام این عرصه ویکو است. ویکو که یک فیلسوف
دکارتی بود، به تدریج متوجه بحرانی (غلبه طبیعت)
در نگاه دکارت شد. وی معتقد است دکارت بین علوم
ریاضی و طبیعی خلط کرده است. وضوح و تمایز میتواند
صفت چیزی واقع شود که ساخته خود انسان باشد.
ما به آنچه که میسازیم، میتوانیم علم واضح و
متمایز داشته باشیم. از آنجاییکه طبیعت مصنوع آدمی
نیست، نمیتوان نسبت به آن علم واضح و متمایز داشت.
اما در مورد ریاضیات میتوان علم واضح و متمایز
داشت چرا که ساخته ذهن انسان است. به همین ترتیب
در مورد تاریخ نیز میتوان چنین علمی داشت؛ چرا که
انسان به کرده های خویش میتواند علم پیدا کند.
بنابراین نگاه دکارتی بهصورت کاملا نابه جا سعی
میکند حوزه ریاضیات را بر طبیعت اطلاق کند. همین
خلط اطلاق روش ریاضیات به طبیعت باعث شده است که
فیلسوفان تفسیر درستی از انسان به دست ندهند. ویکو
معتقد است برخی از فیلسوفان همچون هابز با طرح
قراردادهای اجتماعی سعی کرده اند تفسیری از انسان
به دست دهند؛ اما غافل از این هستند که انسان را
یک امر ثابت و فیکس تفسیر کرده اند. تفسیر درست
انسان باید در فراشد تاریخی صورت گیرد.
برخی از آموزه های ویکو : ماهیت انسان
فیکس و ثابت نیست؛ بلکه سیال و پویاست.
انسان بهعنوان فاعل فعل خود
بهتر فعل خودش را میشناسد تا امر دیگری که دخیل
نیست. (نقد علم دکارتی) تاریخ با انسان به نحو
درونی سروکار دارد نه بیرونی (مانند علم) هر جامعه
انسانی با الگوی خاص خودش باید مورد بررسی قرار
گیرد. (نمیتوان یک الگوی فراگیر داشت) بر تاریخ
دترمینیسم حاکم نیست.
تحول تاریخ از طریق تحول زبان
صورت میگیرد.
آفرینشهای فرهنگی انسان (حقوق، دین
و...) صوری از ابراز وجود انسان اند. برای شناخت
انسان در جامعه باید به حقوق، دین و... مراجعه
نمود.
آثار هنری و فرهنگی را نمیتوان با
معیارهای لازمانی و لامکانی سنجید؛ هر اثر هنری یا
هر متن حقوقی معنای خاصی برای جامعه خودش دارد.
منابع سنتی شناخت(قیاس، تجربه و...)
کافی نیستند؛ بلکه باید آرام آرام یک تخیل خلّاق و
یک بازسازی مسائل تاریخی با یک سمپاتی مورد توجه
قرار گیرد.
دوره رنسانس
ژان بدن : به تحليل مورخان قرون وسطي
از دوره اي بودن تاريخ و ادوار اربعه توجه دارد و
معتقد است که اينها بر داده هاي صحيح تاريخي
استوار نيست و مسيحيت اينها را از کتاب دانيال
گرفته است. اسلوب درست تاريخنگاري آن است که مبتني
بر شواهد تاريخي نگاشته شود.
فرانسيس بيکن : تقسيمبندي ارسطويي علم
را رد ميکند و معتقد است تقسيمبندي علوم بابد بر
اساس قواي ذهن آدمي صورت گيرد: عقل(فلسفه)؛
خيال(شعر)
و حافظه (تاريخ). بيکن ميگويد تاريخ بايد متوجه
ثبت و ضبط حوادث واقعي گذشته باشد که با حافظه
سروکار دارد. وي معتقد است بايد گذشته را به خاطر
گذشته مد نظر قرار داد.
در واقع بيکن قصد دارد يکي از مؤلفه هاي اساسي
نگاه مسيحي به تاريخ يعني apocalyptic
مکاشفهاي
ديدن تاريخ را حذف نمايد و بگويد مورخ دست به
پيشگويي تاريخ نميزند.
دکارت : در بخش اول «گفتار در روش» در
باب تاريخ اظهارنظر ميکند. از نظر دکارت، تاريخ يک
حسن دارد و آن همانا اين است که ما را به سفرهاي
خيلي طولاني ميبرد. وي ادامه ميدهد: اما کساني که
بيش از اندازه سفر ميکنند و سفرهاي طولاني آغاز
ميکنند، به غربت در وطن خويش دچار ميشوند. در واقع
دکارت معتقد است که غور بيش از حد در گذشته، ما را
از آنچه اکنون در ميانمان ميگذرد، غافل ميکند.
منتقدان
دکارت بر اين باورند که اگرچه مورخان به گذشته نظر
ميکنند؛ اما گذشته را مقوم حال تلقي ميکنند. و
مسئله مورد نظر دکارت آن وقتي پيش مي آيد که
نظرکردن به گذشته صرفاً بهخاطر گذشته باشد.
لايبنيتس : اولين فيلسوفي است که به
نوعي تدوام در سنت فلسفي اعتقاد دارد که از آن
تعبير به
philosophia perenis
حکمت
خالده کرده است.
وي معتقد است که يک فلسفه بيشتر وجود ندارد (حقايق
همواره ثابت و از پيش معلوم) و هرچه هست، بسط همين
است. اساساً فلسفه دکارتي نميتواند با تاريخ کنار
بيايد.
به عبارتي هر جا قائل به ماهيات ثابت، لايتغير
و... شويم، پاي تاريخ به ميان نمي آيد.
يک ره آورد فلسفه دکارتي آن بود که همانطور که اين
فلسفه به دنبال تأسيس روش براي علوم طبيعي بود،
مشتغلان به تاريخ را واداشت که در پي تأسيس روش
انتقادي براي تاريخ باشند.
دورهي روشنگري
اين دوره اساساً آنتي هيستوريکال است؛
چراکه يک درک و دريافت انتزاعي و يونيورسال از عقل
داشت و معتقد بود امور را ميتوان يک بار براي
هميشه با ماهيات ثابتي که دارند، تعريف کرد.
شاهچراغ دورهي روشنگري، راسيوناليسم است. همهچيز
را بايد با محک عقل فهميد و سنجيد. از نظر دورهي
روشنگري، دوره جديد و خصوصاً سدهي هجدهم، دوره
معقول است. از اين منظر گذشته، مملو از بربريت و
خرافه و عرصهي نمايش امور غيرعقلاني است. در نتيجه
براي متفکرين اين دوره «آينده» داراي اهميت زيادي
است. اينان معتقدند بشر آيندهاي همراه با اميدواري
و روشن، پيش چشم دارد.
مونتسکيو : معتقد است همهي تحولات
تاريخي در حوزهي انسان و اختلاف بين ملل و فرهنگها
به اقليم برميگردد و نه به عقل. لذا مونتسکيو
بيشتر تاريخ طبيعي را شکل ميدهد و نه تاريخ عقل.
ويکو : در ابتدا دکارتي بود و سپس از
او دور ميشود. وي معتقد است قائلشدن به ماهيات
ثابت باعث شده است که تصوير فيکس و ثابتي از انسان
به دست دهيم که نتيجهي اين کار چيزي جز عدم تصوير
درست گذشته نبوده است.
کار
ويکو در «تاريخ» متناظر کار بيکن در علم است. اصل
مهم ويکو عبارت است از
"حقيقت امر مصنوع است".
ويکو براساس اين اصل به لحاظ مبنايي اصل معرفتي
دکارت را نقد کرد (دوگانه ذهن و عين و فاصله اين
دو) پرسش دکارت اين بود که «چگونه ميتوان از ذهن
به عين عبور کرد؟» در حاليکه اگر بنا به تعبير
ويکو حقيقت امر مصنوع باشد، اين پرسش سالبه به
انتفاع موضوع خواهد بود. ويکو معتقد بود که طبيعت
مصنوع انسان نيست بلکه مصنوع خداست و خدا ميتواند
به آن علم يقيني داشته باشد. در حاليکه رياضيات و
تاريخ مصنوع انسان است. ويکو تاريخ را يک فراشد
(جريان) ميديد که با زبان، آداب، قوانين و حکومتها
شکل ميگيرند. با ويکو يک خيز بزرگ به بحث نگاه
تاريخي برداشته ميشود. از اين منظر انسان هم ماده
و هم صورت تاريخ را ميسازد. لذا اجتماع انساني نه
به مانند يونانيها با الگوي طبيعت ساخته ميشود و
نه به مانند قرون وسطي با الگوي آسمان. بلکه
مادتاً و صورتاً خود انسان اجتماع خودش را ميسازد.
ويکو ميگويد تاريخ معطوف به گذشته است. در تاريخ
ما با ساختار بالفعل جامعه اي که در آن زندگي
ميکنيم، سروکار پيدا ميکنيم. (ما به گذشته اي رجوع
ميکنيم که مقوم حال ماست) درواقع با اين کار، ويکو
يک همآهنگي بين مورخ و موضوع مورد مطالعه او ايجاد
ميکند و فاصله را بر ميدارد. ويکو سعي کرده است که
دوره هايي براي تاريخ قائل شود. او به يک General Corecter
قائل است. «اوصاف عام» يک دوره که در دورهي ديگر
نيز تکرار ميشود.
ويکو سعي ميکند بتهاي دانش تاريخ را
شناسايي کند:
مورخ
بايد مراقب باشد عقايد خرافي در خصوص عهد قديم به
خودش راه ندهد.
مورخ بايد در نگاه به غرور
ملتها واقع بين باشد.
مورخ
بايد به اين نکته توجه داشته باشد که کارگزاران
تاريخ لزوماً اذهان برجسته نبودهاند؛ چه بسا
ديوانه ها سازنده گان اصلي تاريخ بوده باشند.
چنانچه
مورخ يک ايده مشترک را در دو ملت مشاهده نمود،
نبايد گمان کند که يکي از ديگري گرفته است. مغالطه
منابع مورخ نبايد دچار اين توهم شود که هرچه ما به
حوادث نزديکتر باشيم، فهم ما از آن حوادث بهتر است.
ويکو
پيشنهاد ميکند براي درنغلتيدن به اين بتها از چند
حوزه استفاده شود:
مطالعهي
فيلولوژي : زبان انعکاس انديشه است و
اسطوره شناسي اسطوره
ها آينه تحولات سياسي ـ اجتماعي بوده اند.
هردر : شاگرد کانت بود و بعدها از کانت
جدا شد و به جانب رمانتیسیم رفت. از نظر وی جریان
Experessivism
باید دو
کار انجام می داد
این نگاه
روشنگری را که تاریخ اصیل، تاریخ روشنگری است، رد
کند به گونه ای که گذشته بشر هم مهم باشد.
و آموزه
ویکو (بشر ماهیت ثابتی ندارد) ادامه داده شود.
به
این سب تعارضی در فکر هردر پیش میآید: از یکسو
میبایست از ولتر و روشنگری میگریخت و از دیگرسو
بایستی که به آرمانهای روشنگری (آزادی و...)
پایبند میماند.
هردر
به میزانی که از ولتر میگریخت، به روسو میآویخت و
سعی میکرد اراده را جایگزین عقل نماید. فایده این
کار این بود که با قول به اراده روسو ملاحظه تاریخ
وسعت پیدا میکرد و فقط تاریخی که محصول عقل بود،
تاریخ اصیل دیده نمیشد.
نقد کانت : هردر در نقد کانت (چندپاره
کردن نفس به عقل و حس و خیال) معتقد است که انسان
و قوای انسانی (نفس) یک کل یکپارچه است. اینگونه
نیست که به اجزای مستقل از هم تقسیم شود و هرکدام
از اجزا مستقل از دیگر اجزا راه خودشان را بروند.
به اعتقاد او انسان یک کل است و قابل تفکیک به نفس
و بدن نیست. نفس خودش را در بدن ظاهر میکند؛ و
مکانیسم این اظهار، زبان است. با این کار در واقع
هردر دو حوزه سایکولوژی (علمالفس) و بیولوژی را با
هم مرتبط کرد. از این منظر ذهن و زبان جدای از
یکدیگر نیستند؛ بلکه از یک واقعیت حکایت میکنند.
هردر برخلاف کانت معتقد است که قوه
ثابتی که هنر را ادراک کند و این ادراک نیز چنان
صورت گیرد که مقبول عام قرار گیرد، وجود ندارد. در
واقع از منظر هردر به یک تعریف تام الاعتبار از
هنر نمیتوان رسید. مسئله هنر و زیباشناسی به مسائل
تاریخی توجه دارد.
مواجهه با روشنگری : هردر در حوزه
تاریخ هم نمیتواند از آرمانهای روشنگری فاصله
بگیرد. از اینرو از سویی غایتمندی تاریخ (Teleologic)
را حفظ میکند و از سوی دیگر پیشرفت تاریخ
(Progresive)
هردر
جاهایی از روشنگری فاصله میگیرد که میخواهد به
تدریج تمایز بین انسان و طبیعت را بیان کند.
درواقع از آنجاییکه در این دوره انسان ذیل طبیعت
معنا میشود، سعی میکردند از طبیعت تصویر تازهای
بدهند(ارگانیکی). دیگر انسان نمیتوانست یک قالب
ثابت و یک تعریف ثابت داشته باشد؛ بلکه به مثابه
یک ارگانیسم دیده میشود که هر ارگانش میتوانست
درونش یک ارگانیسم داشته باشد.
هردر معتقد است نمیتوان از بیرون
الگویی را به تاریخ چسباند. او میگوید هر یک از
دوره ها و تاریخها اقتضائات و ارزش خاص خودش را
دارد. هردر نتیجه میگیرد که هر اجتماعی و هر
تاریخی بهمثابه یک ارگانیسم، تطور درونی خودش را
داشته است. این آموزهي هردر در واقع امکان طرح
تاریخها و فرهنگهای متفاوت را میدهد.
هردر میگوید اگر عقل بهعنوان
رئیس قوای نفس لحاظ شود، از آن لازم میآید که کل
آوردههای انسانی که عقلانی نیستند، از قلمرو شناخت
بیرون بمانند. او میافزاید که اگر مواجههای
اینچنین با تاریخ داشته باشیم، بخش مهمی از تاریخ
بیرون میماند؛ چراکه بخش اعظم حوادث تاریخی انتساب
به هیجانات دارد.
کانت : کانت علی الاصاله غیرتاریخی
است؛ و اساساً دورهي روشنگری غیرتاریخی است. با
این حال در فلسفه تاریخ کانت باید رابطه عقل نظری،
عقل عملی و نقد قوهي حکم با فلسفهي تاریخ روشن
شود. فلسفه اخلاق کانت، کلید فهم فلسفه تاریخ
اوست. آنچه از فلسفه کانت مستفاد میشود عبارت است
از
تاریخ یک سیر منطقی دارد و اصولی بر
این سیر حاکم است.
تاریخ طبق یک طرح و نقشه قابل درکی در جریان
است.
تاریخ به سوی یک
غایت و هدف حرکت میکند که در فلسفهي اخلاق کانت
تأيید میشود.
این سیر تاریخ همواره بهسوی وضع بهتر است. (ایده
پیشرفت و ترقی)
در فهم تاریخ باید از افراد عزل نظر
کنیم و نوع بشر (ManKind)
را مورد توجه قرار دهیم.
کانت سه نقد مطرح میکند:
نقد اول - نقد عقل محض
سعي ميکند سازوکار علّي مشهود در طبيعت
را ذيل عنوان قلمرو پديداري تبيين کند. در اين
کتاب کانت با يک مسئله/بحران روبهروست:
کتاب حاصل جمع عقل و تجربه است (حاصل
جمع دو جريان مهم فلسفهي غربي قرن 17 و 18):
شناخت، حاصل تعاون عقل و تجربه است و نه يکي به
تنهايي. کانت معتقد بود که شناخت با تجربه آغاز
ميشود؛ ولي با آن تمام نميشود. نقد اول کانت را
انقلاب کپرنيکي دانسته اند. اهميت اين نقد در آن
است که طي آن کانت معتقد مي شود که تا به حال
شناخت مطابقت ذهن با عين (تعريف ارسطويي که دو
هزار سال حاکم بوده است) بوده است. از اين به بعد
اين عين است که بايد با ذهن مطابق باشد. ثمره اين
کار اين است که در واقع کانت تکليف مابعدالطبيعه
را روشن ميکند.
مطابقت عين با ذهن يعني اينکه ذهن مجهز به يک سري
مقولاتي است که دادههاي خارجي آنقدر بايد چکش
بخورند که مطابق اين مقولات شوند. نتيجه آنکه علم
ما نسبت به داده هاي بيروني به همان ميزان تعريف
ميشود که در فايلهاي ذهن ما ميگنجد. و آن بخشي که
درون اين فايلهاي ذهن نميگنجد، بيرون از قلمرو
شناخت جاي ميگيرد.
در
نقد اول، علم پديداري است. در کانت نميشود از علم
نومنال/غيرپديداري صحبت کرد. کانت واقعيت را دو
شقه کرد:
بخشي
که وارد ذهن من مي شود فنومنال است و بخشي که وارد
ذهن من نميشود نومنال است.
متعلق شناخت پديداري، طبيعت است. در
اين قلمرو پديداري آنچه غلبه دارد، ضرورت (ترتب
علي و معلولي/سازوکار علي) است. نماد علم در نظر
کانت، فيزيک نيوتن است. و نقد اول کانت در واقع
تببين فلسفه فيزيک نيوتن است.
نقد عقل عملی : در اين نقد، کانت مي
خواهد حوزه نومنال را معنادار کند. در اين حوزه از
ضرورت خبري نيست؛ بلکه آزادي، انتخاب و اختيار
حاکم است. در واقع بهجاي طبيعت، انسان مينشيند. در
اين حوزه بحث از انسان مکلف آزاد خودمختار است.
کانت منشأ تکاليف انسان را نه طبيعت و نه وحي؛
بلکه عقل انسان ميداند. درواقع او معتقد است که
انسان مقنن بالذات است و خودش شارع شريعت اخلاق
است. کانت معتقد است چنانچه تکليفي (وظيفه اي که
قانون اخلاقي براي شخص معين کرده است) ادا نشد،
نميتوان آن را بر گردن طبيعت يا وحي گذاشت. بلکه
معتقد است اين ناشي از ضعف اراده شخص است.
کانت براي هر قسم واقعيت يک منطق تعريف
ميکند:
فنومن، واقعيتي مکاني و زماني به دست
ميدهد؛ ساحت علم است؛ حوزه ضرورت است؛ سطح نظر است
و قلمرو طبيعت.
نومن، واقعيتي لازماني و لامکاني به
دست ميدهد؛ ساحت اخلاق است؛ حوزه آزادي است؛ سطح
عمل است و قلمرو انسان.
نقد قوه حکم : در اين نقد کانت ميخواهد
رابطهي بين دو نقد را مشخص کند.
مسئلهي غايت : غايت با عالم طبيعي و
فنومنال يا عالم فيزيک نيوتني بيگانه است. غايت از
لوازم عقل عملي است و نسبتي که با نظر و طبيعت
دارد، يک نسبت تنظيمي است. طبيعت في حد ذاته غايت
ندارد؛ غايت نهايي و قصواي طبيعت و عالم عبارت است
از چيزي که خود وسيله نيست؛ بلکه تمام وسايل و
وسائط به او منتهي ميشوند و آن عبارت است از: بشر.
فقط انسان في حد ذاته غايت است و هيچگاه وسيله
نيست. اين غايت بايد در قلمرو طبيعت تحقق پيدا کند.
بنابراين
تاريخ عبارت است از: حکايت تحقق افعال و اعمال
آدمي در طبيعت؛ روايت کشاکش، نزاع و نقار انسان و
طبيعت در جهت تحقق غايت في نفسه انسان که همان عقل
است.
تاریخ از منظر کانت : نقد اول کانت به
موضوعاتي مانند علم و طبيعت و ضرورت و پديدار
ميپردازد که موضوعاتي «زماني و مکاني» هستند و
«قوانين طبيعت» بر آنها حکم ميکند.
اما کانت در نقد دوم
به موضوعات اخلاق و انسان و آزادي و نومن (شيء في
نفسه)
مي
پردازد که موضوعاتي «لازماني و لامکاني» هستند و
«طرح و نقشه طبيعت» بر آنها حکم مي کند. کانت در
نقد سوم تلاش ميکند نسبت اين دو دسته که در دو نقد
ابتدائي مطرح کرده است، را مشخص کند. وي اين نسبت
را با توضيح تاریخ و هنر نشان مي دهد. بايد توجه
کرد که در نظر کانت، انسان دو وجه دارد؛ نیمی
پدیداری است و بنابراین تابع ضرورت قرار میگیرد؛ و
نیمی نومنال است؛ پس اختیار و آزادی جوهرهاش را
تشکیل میدهد. مسئله هنر و تاریخ این است که این دو
را به هم ربط میدهد. هر عمل انسان یک وجه پدیداری
پیدا میکند و یک وجه نومنال. عمل انسان آنگاه وجه
پدیداری پیدا میکند که آن را از یک منظر و یک
دیدگاهی
(Point of view)
می بینیم. در این وجه
عمل انسان تابع ضرورت است. عمل انسان اگر از درون
دیده شود، آنگاه میتوان از طرح و نقشه طبیعت بحث
کرد.
آن نقشی را که قوانین در طبیعت بازی می کنند، طرح
و نقشه
در
حوزه تاریخ بازی میکند؛ و نقشی را که دانشمند در
حوزه طبیعت دارد، مورخ در این حوزه بازی میکند.
لذا تاریخ عبارت است از روایت/حکایت و یا بازگویی
سیر بشر از وضعی که در آن انسان بخشی از سازوکار
طبیعت تلقی میشود؛ تا وضع و حالتی که می تواند
عالم اخلاق و فرهنگ پدید آورد. انسان در سیر
تاریخی خود که حاصل نزاع او با طبیعت است، سعی
میکند غایات اخلاقی خود را محقق کند. فلسفه تاریخ
رابط میان عالَم اخلاقی و عالَم طبیعی است.
ایدهی تاریخ : کانت مفهوم «ایده» را
از افلاطون میگیرد. اما از آنجایی که افلاطون را
نه طولی، بلکه عرضی و افقی تفسیر کرده است، معنای
خاصی به ایده بخشیده است. ایده از منظر کانت نه
مثل افلاطون است و نه تصور ذهنی به معنای متعارف؛
بلکه ایده یک اصل کشّافی است و شأن راهنمایی دارد.
لذا ایده یک اصل راهنمای فهم و تفسیر ما از طبیعت
و تاریخ و کشور و مانند آن است. ایده در نظر کانت،
نه من عندی است و نه مابهازاء دارد؛ بلکه ایده در
کانت نقش سوبژکتیو دارد. در نظام مفاهیم کانت آن
چیزی که سوبژکتیو است، یعنی اینکه گریزی از آن
نیست (as if/ subjective).
ایده در قلمروي فهم و تفسیر موضوع خود یک غرض و
غایت نظاممندی برای ما فراهم میکند؛ اما این غرض و
غایت هیچگاه تحقق یافته نیست. ایده راه بررسی و
سنجش مسائل را به ما بیان میکند.
ایده مابه ازاء ندارد؛ بلکه حاکی از یک طرحي است
که تاریخ برای ما رسم می کند و از آنجا که
سوبژکتیو است و تحقق یافته نیست، گویی همواره به
صورت ناتمام در حال تحقق یافتن است؛ اما هیچگاه
تحقق پیدا نمیکند. لیکن همواره ما را به سمت غایتش
(آزادی انسان) هدایت میکند. در واقع، تاریخ و فکر
تاریخی راه و مسیری است که در آن غایات اخلاقی
انسان تحقق پیدا میکند. غایت اخلاقی انسان در کانت
همانا تحقق هرچه بیشتر آزادی است. نتیجه این که در
تاریخ هم مانند اخلاق برای تحقق آزادی، عقل بایستی
با امیال بجنگد. چرا که در اخلاق کانتی عقل بایستی
که تمام و کمال گسیخته از امیال و احساسات باشد.
بنابراین عقل منهای احساس و امیال و عواطف عبارت
خواهد بود از آزادی. منظور از آزادی در کانت،
اختیار انتخاب نیست؛ بلکه آزادی یعنی اینکه عقل،
خودش واضع و شارع عمل باشد و وضع نوامیس کند. این
آزادی، یک آزادی متافیزیکی است.
در این معنا عقل باید خودش را از اتوریته ها رها
کند.
کانت، روشنگری و نوع بشر
اصحاب روشنگری تاریخ را تاریخ روشنگری
می دیدند. همین میراث در کانت نیز حفظ شد. فلذا
کانت هم به مانند فیلسوفان دورهي روشنگری، به
دنبال اتوپیای عقلانی بود. وی سه دیدگاه ولتر،
روسو و هردر را حفظ کرد و ضمنا به دنبال ایراد سخن
تازهای نیز بود.
اگر اعمال انسان به
حیث نومن (از درون) دیده شوند، قوانین عقل عملی بر
آن مترتب است و اگر از بیرون دیده شوند، قوانین
طبیعت و عقل نظری بر آن مترتب خواهند بود. از این
رو تاریخ، سیر اعمال آدمی است آنسان که به عنوان
پدیدار (تابع قوانین عقل نظری) دیده میشود. کانت
معتقد است مسیر تاریخ می تواند تطور و بسط بشر
(نوع انسان) را نشان دهد؛ همانگونه که یک
بیوگرافیست مسیر زندگی یک فرد را نشان میدهد. از
این رو موضوع تاریخ در نظرگاه کانت، فرد نیست؛
بلکه نوع بشر (به معنای منطقی) است. البته نوع بشر
برای کانت یک ایده مقبول و جزمی نیست و او معتقد
است که صرفا به مثابهي یک ایده به نوع بشر نگاه
میکند. وقتی در پرتو نوع بشر
(Humanity)
به چیزی
نگاه میاندازیم، فهم ما به سامان و قاعده مند می
شود. ایده ها نقش تقومی
(constitutive)
در شناخت
ما ندارند؛ بلکه نقش تنظیمی
(regulative)
دارند.
طرح طبیعت
روابط پدیداری به ما نشان میدهد که در
طبیعت قاعدهای وجود دارد. اما این قاعده قطعا حاصل
عقل انسان نیست. در واقع آدمی آنقدر خردمند نیست
که نقشه تاریخی خود را بکشد. چرا که تاریخ حاصل
عقل آدمی نیست؛ بلکه حاصل حماقت، شرارت و جهالت
انسان است. این طرح بر عهده طبیعت است.
انسان در خیال خود با
اعمال اختیاری و آزادانه خود، بی آنکه بداند، به
تکمیل طرح طبیعت میگمارد. غایت در طبیعت اهمیت
دارد. این ایده که طبیعت غرض و غایتی دارد، با عقل
نظری قابل نفی و اثبات نیست؛ با این حال کانت
معتقد است که بدون این ایده نمیتوان طبیعت را
فهمید. البته کانت معتقد نیست که این ایده را به
صورت قانون علمی کشف می کنیم؛ بلکه ميگويد فقط به
عنوان یک دیدگاه میتوان ایده غایت را فهمید. کانت
معتقد است که مبدأ تاریخ طبیعت، خیر است؛ چرا که
طبیعت آفریده خداست. از طرفی مبدأ تاریخ انسان شر
است؛ چرا که تاریخ انسان حاصل خود انسان است.
منظور از طرح طبیعت این نیست که طبیعت خود یک
قانونگذار است اما تاریخ چنان پیش میرود که «گویی»
چنین ذهن و چنین قانونگذاری در کار است. این
«گویی» اپیستمیک است؛ یعنی اگر قائل نباشیم،
نمیتوانیم از رفتار و اعمال انسانها در تاریخ
شناخت حاصل کنیم. مورخ میخواهد آنچه را در عقل
عملی از سر آزادی صادر میشود، از بیرون به عنوان
پدیدار ببیند و با ایدهي تاریخ و اصل «گویی/as if»
آن را برای ما قاعده مند و معنادار و فهمیدنی کند.
در واقع، نقش مورخ در حوزه عقل عملی همان نقش
دانشمند در حوزه عقل نظری است. پس اگر اعمال انسان
توسط مورخ از بیرون دیده شود، چونان پدیدار خواهد
شد. اگر پدیدار شد، پس طبیعت است؛ پس نقشه تاریخ،
طرح و نقشه طبیعت خواهد بود. کانت معتقد است که
طبیعت غایتی جز بسط آزادی اخلاقی ندارد و تاریخ
میشود راهرو و مسیری که آن آزادی اخلاقی بهتدریج
تحقق پیدا کند. تاریخ میخواهد شناختی از جنس
پدیدار از حوزهي نومن بهدست دهد. طرح طبیعت تاریخ
دو نتيجه برای ما دارد:
اول آنکه همواره تاریخ، پیشرفت
به سمت امر معقول (rationality)
است.
دوم آنکه در عین حال در خود
امر معقول نیز پیشرفت وجود دارد ( خودِ عقل هم
پیشرفت میکند).
محرک تاریخ
مرافعه نظری در باب «انسان و طبیعت» يا
«تاریخ و طبیعت» در قرن هجدهم به سمتی تمایل دارد
که طبیعت را ثابت و بدون پیشرفت ببیند، در عین حال
تاریخ را در حال پیشرفت ببیند. سؤال کانت از
پیشرفت تاریخ، سؤال از محرک این پیشرفت است. پاسخ
یونانی و رومی و دورهی رنسانسی به این سؤال عبارت
خواهد بود از «عقل آدمی». دوره مسیحی با قول به
"مشیت"
این سؤال را پاسخ
میدهد. اما کانت معتقد است این نیرو عبارت است از
«شر» يا همان
evil
در باب اینکه چگونه «شر» شأنیت محرک تاریخ را پیدا
میکند، کانت توضیح میدهد که عناصر نامعقول مثل
غرور و طمع و... در وجود بشر هست که اسباب ترقی و
پیشرفت تاریخ
اند. در واقع، این عناصر باعث میشوند که انسان وضع
طبیعی را به هم بزند. این شر، آنتاگونیز
(خصومت/تعارض) به وجود میآورد. کانت معتقد است که
انسان همیشه وجودی پارادوکسیکال دارد. از طرفی
اجتماعی
(social)
است و
خود اتکا نیست و ناچار به مراوده با دیگران است.
از طرفی دیگر غیرِاجتماعی و خودخواه است و به
دنبال منافع خودش است (نزدیک به تلقی ماکیاولی و
هابز) و میل به غلبه دارد. از این رو یک نوع
نارضایتی/ناخرسندی همواره موتور برانداختن نظم
مستقر میشود. این خصومت و ستیز را طبیعت برای ترقی
زندگی انسان بهکار میبرد. این ناخرسندی تفسیر
تئولوژیک بر نمیدارد، رفرمیستی هم نیست؛ بلکه منشأ
این ناخرسندی، خودخواهی است. به این نحو انسان آلت
دست طبیعت میشود. کانت به پیروی از هیوم تاریخ را
یک منظره (پدیدار) دید. پس منظره/آئینه تاریخ،
آئینه طمع
ورزیها و جاه
طلبیهای انسان است و
هر کس بخواهد در این منظره سراغ عقل را بگیرد،
ناکام است. نتیجه آنکه سیر تاریخ سمت امر معقول
است و در آغاز انسان، معقول نبوده است. بنابراین
نیروی محرکه نه عقل، که امر ضدِعقلی است.
کانت بیش از اندازه به گذشته با کدورت و به آینده
با امید مبالغه
آميز نگاه میکند.
وی نهایتا نتیجه می
گیرد که وقتی
میتوانیم عاقل و عاقلتر و آزاد و آزادتر شویم که
دو امر «تاریخ و فلسفه» را با هم تلفیق کنیم؛ يعني
شناخت تاریخی با نگاه و ذهن فلسفی
یعنی باید بتوانیم
امر جزئی و منفرد (حوزه نومن) را ذیل امر کلی
(حوزه فنومن) قرار دهیم. لذا تاریخ عبارت است از
تلاش برای آشتی حوزه «باید» و حوزه «هست».
کتاب عقل در تاریخ
کتاب مهم هگل در فلسفه تاریخ کتابی است
با عنوان «درسگفتارهایی در فلسفه تاریخ: 1821 تا
1831». این کتاب مقدمهای مهم دارد که با عنوان
«عقل در تاریخ»
به
صورت مستقل به چاپ
رسیده است.
چند اصل مهم کتاب «عقل در تاریخ»:
-
عقل؛ عقل بر جهان فرمانرواست و لذا
جریان تاریخ عقلانی و معقول است.
-
ایده؛ در تاریخ باید ایده را آنگونه که
در اراده و آزادی انسان آشکار میشود، شناخت.
-
انکشاف خدا؛ اگر این کتاب از منظر
تئولوژیک دیده شود، تاریخ عبارت خواهد بود از
انکشاف خدا در کسوت امر انضمامی.
-
روح؛ تاریخ جهان عبارت است از انکشاف
روح در زمان.
-
صورت عقلی؛ در تاریخ صورت عقلی به خودش
تعین می
بخشد؛ تعینها را در خود وضع میکند و سپس از آنها
فراتر میرود.
-
بسط آگاهی از آزادی؛ تاریخ عبارت است
از گشایش و شکوفایی آگاهی از آزادی (مهمترین گزاره
کتاب(.
پنج منبع فلسفه تاریخ هگل عبارتند از
:
هردر
: universal history of mankindهگل
از او میآموزد که تاریخ، تاریخ کلی و عمومی بشر
است. سیر تربیت نوع بشر از بدویت تا حضریت. یا از
توحش تا تمدن.
کانت :طرح طبیعت برای تاریخ عبارت است
از داستان بسط و توسعهي آزادی که با اخلاق انطباق
پیدا میکند. افق تاریخ، افق رهایی انسان از
اتوریتههاست. در کانت البته این اتوریتهها درونی
هم بود.
شیلر که کانت را بر اساس سوم تفسیر کرد
:مورخ عاجز از خبردهي از آینده است. تاریخ در
اکنون بالفعل به اوج میرسد و تحقق پیدا میکند.
فیخته (با توجه به نقد دوم کانت فلسفهي
خودش را پیریزی کرد :آزادی چیزی نیست جز آگاهی از
آزادی.
شیلینگ :تاریخ جهان فقط یک فراشد
انسانی نیست؛ بلکه یک فراشد جهانی است جهان در اين
فرایند به جایی میرسد که خودش را در خودآگاهی خودش
در مقام روح محقق میکند.
وجوه ممتاز هگل
تاریخ غیر از طبیعت است.
تاریخ یک فراشد دوری
دارد. در طبیعت امر آلی ابتنای بر امر دانی دارد
(ابتنای منطقی).
سیر تاریخ خطی نیست.
سیر تاریخ مثل ضربان قلبی است که بر صفحه مانیتور
ظاهر میشود. این سیر در مجموع رو به پیشرفت است؛
ولی پستی و بلندی هم دارد. هگل در جایی از «زمان
طبیعی» صحبت میکند و قائل به زمان برای طبیعت است.
هگل تاریخ را تاریخ
فکر میداند.
افعال آدمی صرف حوادث لخت و بیمعنا نیست. همیشه
افعال حاکی از اندیشهها و افکار هستند.
موتور تاریخ، عقل است.
به تبع کانت، هگل معتقد است که آنچه در تاریخ
اتفاق میافتد، به اراده انسان است عقل را اراده و
عمل ميداند
پس تفکر در خلأ صورت
نمیگیرد و حتما متفکر در یک وضعیت معین و خاصی
است. وضعیت، حد فکر و تفکر را مشخص می
کند.
فراشد تاریخ در هگل، فراشد فکر است.
هگل یک نگاه آپریوری
هم به تاریخ دارد. وقوع و تحقق حوادث طابق النعل
بالنعل، تابع
استنتاجات منطقی مقولات است. پس وقوع حوادث در
تاریخ امر تصادفی و عرضی نیست؛ بلکه امر ضروری
است. در پس حوادث یک معنایی نهفته است که این
معانی متفاوت، منطقا میتوانند به هم مرتبط باشند.
هگل هیچگاه نگفته است که میتوان تاریخ را پیشبینی
کرد؛ فلذا آینده در هگل همیشه آینده خوف و رجاست.
تلقی هگل از اخلاق
:
هگل معتقد است که
تلقی کانت خوب است. اما کانت جامهای دوخته است که
به تن هیچکس راست نمیآید. انسان نمیتواند بدون
عواطف و امیالش تحقق پیدا کند. پس انسان عبارت است
از عقل به همراه امیال و ساير وجوه او. «عقل» در
هگل بهجای «طرح الهی» مسیحیت مینشیند: الف) این
عقل، عقل طبیعی انتزاعی دورهي روشنگری نیست؛ بلکه
از نظر هگل عقل انسان متعارف عادی است. ب) این
عقل، عقل الهی متعالی نیست.


